سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

e52048512cb971238c8a9896f66a19ad-425



تاریخ : چهارشنبه 92/2/18 | 10:43 صبح | نویسنده : همه جوره از همه جا | نظرات ()

 


ساعت 2 بعد از نصف شب :cancan.gif

* ساعت 3 نصف شب(کل خوابگاه منهای سرپرست ) : za2.gif

* ساعت 4 صبح :           pillowfight.gif


* وضعیت درس خوندن در خوابگاه :bliss.gifreading.gifbliss.gif

* اولین روزهای خوابگاه :       grouphugg.gif

* گفت و گوی صمیمانه برسرآماده کردن صبحانه بعد از گذشت چند روز :    3ztzsjm.gif

* پایان گفت و گو :      stretcher.gif

* امکانات غذایی در خوابگاه :      desertsmile.gif



* طریقه ظرف شستن در خوابگاه

        angry.gif

* اواخر ترم وضعیت 70درصد دانشجویان (البته این مورد شامل دانشجوهای ما نمیشه) : 4hba7gi.gif




تاریخ : چهارشنبه 92/2/18 | 10:42 صبح | نویسنده : همه جوره از همه جا | نظرات ()
 
0fa8747bbddd986efa8635aef113bf9b.jpg

fe6d1f7e286a4d7963134ea34caf534c.jpg

38c13d88328d4f39bdc2519cbfcbdf7c.jpg

105b149d8e6571aeb6ba2d2616e256b1.jpg

fd467a8db2c25e2a82e409101caa8a17.jpg

a364f7faeed267387f6e65ff995c8c95.jpg

12284af81c6652a29581fb475a517278.jpg

2ffbe8dce1e8431a4d6cf6f0f215f653.jpg




4905c05102daf85f5656b6dbed0c0a7d.jpg

7346834f741fc8fd59b42c718005b143.jpg

d5281b47cbc6edad500bb9668895e312.jpg

37fa74dee24cca6ea8476a19883d6466.jpg




2834c1813ddd10e065e2275b73ae368a.jpg

a10d99cec592dd4c0419f6d894cefaec.jpg

39e54ba5fb23a2511dc564618e804ad3.jpg

5bc1067462e2c3cd5c4e4a607465ff03.jpg



b33e57b7b2450563252443c84690d7e3.jpg

724c1497aa9cd969451175aa9be923ed.jpg





b366563ad3d92eef56aae53eb17d98b2.jpg


d5d97b989fbba78e8638a314bcc78b40.jpg


aa8743b57cde3ac5f2fc889c16245c84.jpg

b83bb1246740d26b55f32df6eeeab12b.jpg

a379fc6dd5b16a6c931341aa88cbbc23.jpg

642cba92b238f3cb5bc54ee336c59d33.jpg
 





تاریخ : یکشنبه 92/2/8 | 5:58 عصر | نویسنده : همه جوره از همه جا | نظرات ()

Underwater_Persian-Star.org_001.jpg
Underwater_Persian-Star.org_002.jpg
Underwater_Persian-Star.org_003.jpg
Underwater_Persian-Star.org_004.jpg
Underwater_Persian-Star.org_005.jpg
Underwater_Persian-Star.org_006.jpg
Underwater_Persian-Star.org_007.jpg
Underwater_Persian-Star.org_008.jpg
Underwater_Persian-Star.org_009.jpg
Underwater_Persian-Star.org_010.jpg
Underwater_Persian-Star.org_011.jpg
Underwater_Persian-Star.org_013.jpg
Underwater_Persian-Star.org_014.jpg
Underwater_Persian-Star.org_015.jpg
Underwater_Persian-Star.org_016.jpg
Underwater_Persian-Star.org_017.jpg
Underwater_Persian-Star.org_018.jpg
Underwater_Persian-Star.org_019.jpg
Underwater_Persian-Star.org_020.jpg
Underwater_Persian-Star.org_021.jpg
Underwater_Persian-Star.org_022.jpg
Underwater_Persian-Star.org_023.jpg
Underwater_Persian-Star.org_024.jpg
Underwater_Persian-Star.org_025.jpg
Underwater_Persian-Star.org_026.jpg
Underwater_Persian-Star.org_027.jpg
Underwater_Persian-Star.org_028.jpg
Underwater_Persian-Star.org_031.jpg
Underwater_Persian-Star.org_032.jpg
Underwater_Persian-Star.org_033.jpg
Underwater_Persian-Star.org_034.jpg
Underwater_Persian-Star.org_035.jpg
Underwater_Persian-Star.org_036.jpg
Underwater_Persian-Star.org_040.jpg
Underwater_Persian-Star.org_041.jpg
Underwater_Persian-Star.org_042.jpg
Underwater_Persian-Star.org_045.jpg
تَبارَکَ اللّه اَحـ ـسَنُ الخالقین

به نظرتون کدوم یکیشون از همه زیباتر بودن؟



تاریخ : پنج شنبه 92/2/5 | 8:28 صبح | نویسنده : همه جوره از همه جا | نظرات ()
vhY3QtHfg3.jpg



تاریخ : چهارشنبه 92/2/4 | 12:56 صبح | نویسنده : همه جوره از همه جا | نظرات ()
1.jpg

 

عکس هایی از زیباترین باغ جهان
عکس هایی از زیباترین باغ جهان
شما را به دیدن زیباترین باغ جهان موسوم به باغ بوچارت butchart دعوت می کنیم. باغی که در جزیره ونکور کانادا و در فاصله‌ی 21 کیلومتری از شهر ویکتوریا واقع شده و سال تأسیس آن به 1904 میلادی می‌رسد.
 
http://www.irannaz.com

یک باغ کاملاً رؤیایی با حدود 20 هکتار وسعت که حقیقتاً شاهکار معماری سبز می‌توان نامیدش.این که اگر انسان بخواهد می‌تواند بزرگترین و زیباترین شعر را در ستایش طبیعت بیافریند و به باور من، باغ بوچارت – که به افتخار رابرت بوچارت و همسرش جین به این نام موسوم شده است – یکی از گوش‌نواز‌ترین و سحرانگیز‌ترین و پرجاذبه‌ترین سازه‌های بشری در ستایش طبیعت است.
 
http://www.irannaz.com

در حقیقت شاید بتوان این پردیس افسانه‌ای را مؤثرترین و گویاترین سروده‌ی انسان‌ساز در ستایش مادر طبیعت دانست.جالب این که از این باغ پرشکوه و بی‌مانند سالانه بیش از یک میلیون نفر بازدید می‌کنند و دولت کانادا همزمان با یکصدمین سال تولد این باغ بهشتی، آن را به عنوان یک سند ملی، تاریخی به ثبت رساند.

http://www.irannaz.com

http://www.irannaz.com

http://www.irannaz.com

http://www.irannaz.com

http://www.irannaz.com




تاریخ : چهارشنبه 92/2/4 | 12:55 صبح | نویسنده : همه جوره از همه جا | نظرات ()
96797553712076286952.gif68615717537215251162.gif59195852028840007709.jpg27943555443923434467.gif06613119539546459112.gif



تاریخ : دوشنبه 92/2/2 | 9:58 صبح | نویسنده : همه جوره از همه جا | نظرات ()
وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده می‌کرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب می‌دیدم.
یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او می‌گفتم که در ذهنم چه می‌گذرد. من طلاق می‌خواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظر نمی‌رسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید، چرا؟
از جواب دادن به سوالش سر باز زدم. این باعث شد عصبانی شود. ظرف غذایش را به کناری پرت کرد و سرم داد کشید، تو مرد نیستی! آن شب، دیگر اصلاً با هم حرف نزدیم. او گریه می‌کرد. می‌دانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگی‌اش آمده است. اما واقعاً نمی‌توانستم جواب قانع‌کننده‌ای به او بدهم. من دیگر دوستش نداشتم، فقط دلم برایش می‌سوخت.
با یک احساس گناه و عذاب وجدان عمیق، برگه طلاق را آماده کردم که در آن قید شده بود می‌تواند خانه، ماشین، و 30% از سهم کارخانه‌ام را بردارد. نگاهی به برگه‌ها انداخت و آن را ریز ریز پاره کرد. زنی که 10 سال زندگیش را با من گذرانده بود برایم به غریبه‌ای تبدیل شده بود. از اینکه وقت و انرژیش را برای من به هدر داده بود متاسف بودم اما واقعاً نمی‌توانستم به آن زندگی برگردم چون عاشق یک نفر دیگر شده بودم. آخر بلند بلند جلوی من گریه سر داد و این دقیقاً همان چیزی بود که انتظار داشتم ببینم. برای من گریه او نوعی رهایی بود. فکر طلاق که هفته‌ها بود ذهن من را به خود مشغول کرده بود، الان محکم‌تر و واضح‌تر شده بود.
روز بعد خیلی دیر به خانه برگشتم و دیدم که پشت میز نشسته و چیزی می‌نویسد. شام نخورده بودم اما مستقیم رفتم بخوابم و خیلی زود خوابم برد چون واقعاً بعد از گذراندن یک روز لذت بخش با معشوقه جدیدم خسته بودم. وقتی بیدار شدم، هنوز پشت میز مشغول نوشتن بود. توجهی نکردم و دوباره به خواب رفتم.
صبح روز بعد او شرایط طلاق خود را نوشته بود: هیچ چیزی از من نمی‌خواست و فقط یک ماه فرصت قبل از طلاق خواسته بود. او درخواست کرده بود که در آن یک ماه هر دوی ما تلاش کنیم یک زندگی نرمال داشته باشیم. دلایل او ساده بود: وقت امتحانات پسرمان بود و او نمی‌خواست که فکر او بخاطر مشکلات ما مغشوش شود.
برای من قابل قبول بود. اما یک چیز دیگر هم خواسته بود. او از من خواسته بود زمانی که او را در روز عروسی وارد اتاقمان کردم به یاد آورم. از من خواسته بود که در آن یک ماه هر روز او را بغل کرده و از اتاقمان به سمت در ورودی ببرم. فکر می‌کردم که دیوانه شده است. اما برای اینکه روزهای آخر با هم بودنمان قابل‌تحمل‌تر باشد، درخواست عجیبش را قبول کردم.
درمورد شرایط طلاق همسرم با معشوقه‌ام حرف زدم. بلند بلند خندید و گفت که خیلی عجیب است. و بعد با خنده و استهزا گفت که هر حقه‌ای هم که سوار کند باید بالاخره این طلاق را بپذیرد.
از زمانیکه طلاق را به طور علنی عنوان کرده بودم من و همسرم هیچ تماس جسمی با هم نداشتیم. وقتی روز اول او را بغل کردم تا از اتاق بیرون بیاورم هر دوی ما احساس خامی و تازه‌کاری داشتیم. پسرم به پشتم زد و گفت اوه بابا رو ببین مامان رو بغل کرده. اول او را از اتاق به نشیمن آورده و بعد از آنجا به سمت در ورودی بردم. حدود 10 متر او را در آغوشم داشتم. کمی ناراحت بودم. او را بیرون در خانه گذاشتم و او رفت که منتظر اتوبوس شود که به سر کار برود. من هم به تنهایی سوار ماشین شده و به سمت شرکت حرکت کردم.
در روز دوم هر دوی ما برخورد راحت‌تری داشتیم. به سینه من تکیه داد. می‌توانستم بوی عطری که به پیراهنش زده بود را حس کنم. فهمیدم که خیلی وقت است خوب به همسرم نگاه نکرده‌ام. فهمیدم که دیگر مثل قبل جوان نیست. چروک‌های ریزی روی صورتش افتاده بود و موهایش کمی سفید شده بود. یک دقیقه با خودم فکر کردم که من برای این زن چه کار کرده‌ام.
در روز چهارم وقتی او را بغل کرده و بلند کردم، احساس کردم حس صمیمیت بینمان برگشته است. این آن زنی بود که 10 سال زندگی خود را صرف من کرده بود. در روز پنجم و ششم فهمیدم که حس صمیمیت بینمان در حال رشد است. چیزی از این موضوع به معشوقه‌ام نگفتم. هر چه روزها جلوتر می‌رفتند، بغل کردن او برایم راحت‌تر می‌شد. این تمرین روزانه قوی‌ترم کرده بود!
یک روز داشت انتخاب می‌کرد چه لباسی تن کند. چند پیراهن را امتحان کرد اما لباس مناسبی پیدا نکرد. آه کشید و گفت که همه لباس‌هایم گشاد شده‌اند. یکدفعه فهمیدم که چقدر لاغر شده است، به همین خاطر بود که می‌توانستم اینقدر راحت‌تر بلندش کنم.
یکدفعه ضربه به من وارد شد. بخاطر همه این درد و غصه‌هاست که اینطور شده است. ناخودآگاه به سمتش رفته و سرش را لمس کردم.
همان لحظه پسرم وارد اتاق شد و گفت که بابا وقتش است که مامان را بغل کنی و بیرون بیاوری. برای او دیدن اینکه پدرش مادرش را بغل کرده و بیرون ببرد بخش مهمی از زندگیش شده بود. همسرم به پسرمان اشاره کرد که نزدیکتر شود و او را محکم در آغوش گرفت. صورتم را برگرداندم تا نگاه نکنم چون می‌ترسیدم در این لحظه آخر نظرم را تغییر دهم. بعد او را در آغوش گرفته و بلند کردم و از اتاق خواب بیرون آورده و به سمت در بردم. دستانش را خیلی طبیعی و نرم دور گردنم انداخته بود. من هم او را محکم در آغوش داشتم. درست مثل روز عروسیمان.
اما وزن سبک‌تر او باعث ناراحتیم شد. در روز آخر، وقتی او را در آغوشم گرفتم به سختی می‌توانستم یک قدم بردارم. پسرم به مدرسه رفته بود. محکم بغلش کردن و گفتم، واقعاً نفهمیده بودم که زندگیمان صمیمیت کم دارد. سریع سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. وقتی رسیدم حتی در ماشین را هم قفل نکردم. می‌ترسیدم هر تاخیری نظرم را تغییر دهد. از پله‌ها بالا رفتم. معشوقه‌ام که منشی‌ام هم بود در را به رویم باز کرد و به او گفتم که متاسفم، دیگر نمی‌خواهم طلاق بگیرم.
او نگاهی به من انداخت، تعجب کرده بود، دستش را روی پیشانی‌ام گذاشت و گفت تب داری؟ دستش را از روی صورتم کشیدم. گفتم متاسفم. من نمی‌خواهم طلاق بگیرم. زندگی زناشویی من احتمالاً به این دلیل خسته‌کننده شده بود که من و زنم به جزئیات زندگیمان توجهی نداشتیم نه به این دلیل که من دیگر دوستش نداشتم. حالا می‌فهمم دیگر باید تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روی او را در آغوش گرفته و از اتاق خوابمان بیرون بیاورم. معشوقه‌ام احساس می‌کرد که تازه از خواب بیدار شده است. یک سیلی محکم به گوشم زد و بعد در را کوبید و زیر گریه زد. از پله‌ها پایین رفتم و سوار ماشین شدم. سر راه جلوی یک مغازه گل‌فروشی ایستادم و یک سبد گل برای همسرم سفارش دادم. فروشنده پرسید که دوست دارم روی کارت چه بنویسم. لبخند زدم و نوشتم، تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز صبح بغلت می‌کنم و از اتاق بیروم می‌آورمت.
شب که به خانه رسیدم، با گلها دست‌هایم و لبخندی روی لبهایم پله‌ها را تند تند بالا رفتم و وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم روی تخت افتاده و مرده است! او ماه‌ها بود که با سرطان می‌جنگید و من اینقدر مشغول معشوقه‌ام بودم که این را نفهمیده بودم. او می‌دانست که خیلی زود خواهد مرد و می‌خواست من را از واکنش‌های منفی پسرمان بخاطر طلاق حفظ کند. حالا حداقل در نظر پسرمان من شوهری مهربان بودم.
جزئیات ریز زندگی مهمترین چیزها در روابط ما هستند. خانه، ماشین، دارایی‌ها و سرمایه مهم نیست. اینها فقط محیطی برای خوشبختی فراهم می‌آورد اما خودشان خوشبختی نمی‌آورند.
سعی کنید دوست همسرتان باشید و هر کاری از دستتان برمی‌آید برای تقویت صمیمیت بین خود انجام دهید.
با به اشتراک گذاشتن این داستان شاید بتوانید زندگی زناشویی خیلی‌ها را نجات دهید!
منبع : مردمان



تاریخ : دوشنبه 92/2/2 | 9:57 صبح | نویسنده : همه جوره از همه جا | نظرات ()

014.jpg
002.jpg
003.jpg
011.JPG
012.jpg
028.jpg




تاریخ : یکشنبه 92/2/1 | 9:40 عصر | نویسنده : همه جوره از همه جا | نظرات ()

  • همیاری
  • بن تن
  • ضایعات
  • فونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا ساز
    فونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا ساز
    فونت زیبا ساز ، نایت اسکین
    سفارش تبلیغ
    فال روزانه
    تصاویر زیباسازی نایت اسکین


    جاوا اسکریپت

    بزرگترین منبع ابزار های وبلاگ نویسی ، نایت اسکینآپلود فایل و تصویر

    ساعت فلش