مادرم میگفت شنیدم پسرهمسایه خیلی مومن است نمازش ترک نمی شود زیارت عاشورا
میخواند روزه میگیرد مسجد میرود....خیلی پسرباخداییست...
لحظه ای دلم گرفت...در دلم فریاد زدم باور کنید من هم ایمان دارم...نمازنمیخوانم ولی لبخند
روی لبهای مادرم ، خدا را به یادم میاورد...دستهای پینه بسته پدرم را دستهای خدا میبینم....
زیارت عاشورا نمیخوانم ولی گریه یتیمی دردلم عاشورا بر پامیکند....نه من روزه نمیگیرم...
ولی هرروزاز آن دخترک فال فروش فالی رامیخرم که هیچوقت نمیخوانم.... مسجد من خانه
مادربزرگ پیرو تنهایم است که بادیدن من کلی دلش شادمیشود....خدای من نگاه مهربان
دوستی است که درغمها تنهایم نمیگذارد....برای من تولد هر نوزادی تولد خداست
وهربوسه عاشقانه تجلی او....
مادرم...خدای من وخدای پسر همسایه یکیست...فقط من جور دیگری اورا میشناسم وبه او
ایمان دارم....
خدای من دوست انسانهاست نه پادشاه آنها.....
.: Weblog Themes By Pichak :.