سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تو
به تو می اندیشم

به تو و تندی طوفان نگاهت بر من

به خود و عشق عمیقت در تن 

به تو و خاطره ها 

که چرا هیچ زمانی من و تو ما نشدیم؟! 

جام قلبم که به دست تو شکست 

من چرا باز تو را می بخشم؟! 

به تو می اندیشم 

به تو که غرق در افکار خودی 

من در اندیشه ی افکار توام 

هر زمان در پی دیدار توام....




تاریخ : چهارشنبه 92/1/28 | 2:3 صبح | نویسنده : همه جوره از همه جا | نظرات ()

مهمان بزرگ!

پیرزن با تقوایی در خواب خدا را دید و به او گفت:


« خدایا، من خیلی تنها هستم، آیا مهمان خانه من می شوی؟» 


خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد آمد.

پیرزن از خواب بیدار شد، با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد. 

رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی را 

که بلد بود، پخت. سپس نشست و منتظر ماند.

چند دقیقه بعد در خانه به صدا در آمد. پیرزن با عجله به طرف در رفت و آن را باز کرد.....

پشت در پیرمرد فقیری بود. پیرمرد از او خواست تا غذایی به او بدهد. 

پیرزن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را بست.

نیم ساعت بعد باز در خانه به صدا درآمد. پیرزن دوباره در را باز کرد.

این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد.

پیرزن با ناراحتی در را بست و غرغرکنان به خانه برگشت.

نزدیک غروب بار دیگر در خانه به صدا درآمد. این بار پیرزن مطمئن بود که خدا آمده،

پس با عجله به سوی در دوید. در را باز کرد ولی این بار نیز زن فقیری پشت در بود. 

زن از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذایی بخرد.

پیرزن که خیلی عصبانی شده بود، با داد و فریاد، زن فقیر را دور کرد.

شب شد ولی خدا نیامد. پیرزن ناامید شد و رفت که بخوابد و در خواب بار دیگر خدا را دید.

پیرزن با ناراحتی به خـدا گفت:

« خدایـا، مگر تو قول نداده بودی که امـروز به دیـدنم مـی آیی؟»

خدا جواب داد:

« بله، ولی من سه بار به خانه ات آمدم 

و تو هر سه باردر را به رویم بستیـی»!!




تاریخ : چهارشنبه 92/1/28 | 2:0 صبح | نویسنده : همه جوره از همه جا | نظرات ()

یکی از بستگان خدا

شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.
پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.
در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.
- آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
- شما خدا هستید؟
- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
- آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید!




تاریخ : چهارشنبه 92/1/28 | 1:59 صبح | نویسنده : همه جوره از همه جا | نظرات ()

داستان مرد خوشبخت

پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت:
"نصف قلمرو پادشاهی‌ام را به کسی می‌دهم
که بتواند مرا معالجه کند".


تمام آدم‌های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست.


تنها یکی از مردان دانا گفت: "فکر کنم می‌توانم شاه را معالجه کنم. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود".


شاه پیک‌هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد....


آنها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.


آن که ثروت داشت، بیمار بود. آن که سالم بود در فقر دست و پا میزد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.


آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه‌ای محقر و فقیرانه رد میشد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می‌گوید. "شکر خدا که کارم را تمام کرده‌ام. سیر و پر غذا خورده‌ام و می‌توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می‌توانم بخواهم؟"


پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.


پیک‌ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند،
اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!!




تاریخ : چهارشنبه 92/1/28 | 1:57 صبح | نویسنده : همه جوره از همه جا | نظرات ()

زاهدی گوید: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد.


اول: مرد فاسدی از کنار من گذشت و من 
گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد. 
او گفت: ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود!


دوم: مستی دیدم که افتان و خیزان راه میرفت
به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی.
گفت: تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟


سوم: کودکی دیدم که چراغی در دست داشت
گفتم این روشنایی را از کجا اورده ای؟ 
کودک چراغ را فوت کرد و ان را خاموش ساخت
و گفت: تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟


چهارم: زنی بسیار زیبا که درحال خشم
از شوهرش شکایت میکرد. گفتم اول
رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن.
گفت: من که غرق خواهش دنیا هستم
چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرم نیست؛
تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟




تاریخ : چهارشنبه 92/1/28 | 1:54 صبح | نویسنده : همه جوره از همه جا | نظرات ()

بچه تر از حالا که بودیم

میگفتن خدا نه میخوره...

نه میپوشه...نه منزل داره...

کمی بزرگتر که شدیم...


دیدیم اتفاقا خدا

هم خیلی میخوره!!! هم خوب می پوشه!!!

هم منزل و مسکن هم داره!!!


میخـــوره ؛ غـــم بندگانـش را

مــی پوشــه ؛ گناهانشــون را

منـــزل و مسکــن داره ، در دل هــــای شکستــه




تاریخ : چهارشنبه 92/1/28 | 1:51 صبح | نویسنده : همه جوره از همه جا | نظرات ()

دنیای عجیبی شده است . . .

برای دروغ هایمان ،

خدا را قسم میخوریم ،

و به حرف راست که میرسیم ؛

می شود جان ِ تــو




تاریخ : چهارشنبه 92/1/28 | 1:51 صبح | نویسنده : همه جوره از همه جا | نظرات ()

بدن انسان می تونه تا 45 واحد درد رو تحمل کنه.


اما زمان تولد، یک زن تا 57 واحد درد رو احساس می کنه


این معادل شکسته شدن همزمان 20 استخوانه!


مادرتون رو دوست داشته باشید ...




تاریخ : چهارشنبه 92/1/28 | 1:49 صبح | نویسنده : همه جوره از همه جا | نظرات ()

اگر کسی تو را با تمام مهربانیت دوست نداشت ...

دلگیر مباش که نه تو گناهکاری نه او ......!!!

آنگاه که مهر می ‌ورزی مهربانیت تو را 

زیباترین معصوم دنیا می‌کند ...

پس خود را گناهکار مبین......

من عیسی نامی را میشناسم که

ده بیمار را در یکروز شفا داد ... 

و تنها یکی سپاسش گفت !!!

من خدایی میشناسم که ابر رحمتش به زمین و زمان باریده ...

یکی سپاسش می گوید و هزاران نفر کفر.... !!!

پس مپندار بهتر از آنچه عیسی و خدایش را سپاس گفتند ...

از تو برای مهربانیت قدردانی میکنند !!!

خوبی دلیل جاودانگی تو خواهد شد ...

پس به راهت ادامه بده !!!




تاریخ : چهارشنبه 92/1/28 | 1:48 صبح | نویسنده : همه جوره از همه جا | نظرات ()

از فقر مینویسم ،با دستهای خالی 

سفره پراست امشب از شامی خیالی.

معتاد زجر بودیم ،باید که می کشیدیم 

خواب غذا می دیدیم از خواب می پریدیم.

دلهای همسایه ها ،برای ما کباب بود 

سارا ولی هنوزم شبها گرسنه خواب بود

با اشک مینویسم ،بابا نان ندارد 

شاید که معجزه شد از اسمان ببارد

دیوارها شعار، مرگ بر فقر دادن 

صندوقهای خیریه در حد یک نمادن

محکوم به فقر بودیم ، محکوم به فرق و تبعیض 

دلخوش به وعدهایی ،از چیزهای ناچیز

از فقر مینویسم، با این که نیست حالی 

این قصه ای حقیقیست ،از دارایی خیال




تاریخ : چهارشنبه 92/1/28 | 1:47 صبح | نویسنده : همه جوره از همه جا | نظرات ()

  • همیاری
  • بن تن
  • ضایعات
  • فونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا ساز
    فونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا ساز
    فونت زیبا ساز ، نایت اسکین
    سفارش تبلیغ
    فال روزانه
    تصاویر زیباسازی نایت اسکین


    جاوا اسکریپت

    بزرگترین منبع ابزار های وبلاگ نویسی ، نایت اسکینآپلود فایل و تصویر

    ساعت فلش